درهم
یه دزفولی
نوشته شده در تاريخ 23 شهريور 1389برچسب:خواستگار,دختر,جوان,دوستی,فقیر,بد اخلاق,داستان,, توسط علیرضاSRR |

دختر جوانی که آبرو دار بود واهاالی محل می دانستند که از زمان بیماری پدرش تمام وقتش را به مراقبت از پدرش می پردازد.داخل سوپر مارکت که بد اخلاق بود و خسیس رو به دختر کرد وگفت:"همین الان میگم که چوب خطتون پر شده...نسیه دختر با شرمندگی و عزت فراوان توامان گفت:"اگر اون مردی که توی خونمون خوابیده ضعف نکرده بود هرگز به شما روی نمی صاحب مغازه خواست دوباره نه بگوید که یک خانم میانسال و شیکپوش با چهره ای مهربان رو به مرد گفت:"هر چه ایشان میخوان بهشون بدهید...من پولش رو پرداخت می کنم..."                                                                     مرد بد اخلاق صدایش رو به اسمان رفت:"ما اینجا گداخونه راه ننداختیم.شما هم لازم نیست پولتون رو به رخ من دختر جوان  که زیبا هم بود با بغض از سوپر خارج شد زن میانسال نگاهی به مرد انداخت وگفت:"تقدیر این بود که همین لحظه اینجا باشم تا بفهمم پسرم قراره داماد چه خانواده ای بشه..."                                                       صاحب مغازه یخ کرد و خواست دنبال زن بدود.اما وقتی او را دید که کنار دختر جوان ایستاد وپرسید:"دختر خانم خوشگل شما ازدواج نکردی:"مرد بد اخلاق زد توی سر خودش!