درهم
یه دزفولی
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:داستان,داستان جالب,پیرمرد,کودکان,داستان خواندنی, توسط علیرضاSRR |

 يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

 

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

نوشته شده در تاريخ 9 مهر 1389برچسب:کودک,دوچرخه,دعا,داستان,داستان کوتاه,داستان جالب,, توسط علیرضاSRR |

 

داستان درخواست ..جالبه حتما بخونیدش>>>>>             



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 23 شهريور 1389برچسب:خواستگار,دختر,جوان,دوستی,فقیر,بد اخلاق,داستان,, توسط علیرضاSRR |

دختر جوانی که آبرو دار بود واهاالی محل می دانستند که از زمان بیماری پدرش تمام وقتش را به مراقبت از پدرش می پردازد.داخل سوپر مارکت که بد اخلاق بود و خسیس رو به دختر کرد وگفت:"همین الان میگم که چوب خطتون پر شده...نسیه دختر با شرمندگی و عزت فراوان توامان گفت:"اگر اون مردی که توی خونمون خوابیده ضعف نکرده بود هرگز به شما روی نمی صاحب مغازه خواست دوباره نه بگوید که یک خانم میانسال و شیکپوش با چهره ای مهربان رو به مرد گفت:"هر چه ایشان میخوان بهشون بدهید...من پولش رو پرداخت می کنم..."                                                                     مرد بد اخلاق صدایش رو به اسمان رفت:"ما اینجا گداخونه راه ننداختیم.شما هم لازم نیست پولتون رو به رخ من دختر جوان  که زیبا هم بود با بغض از سوپر خارج شد زن میانسال نگاهی به مرد انداخت وگفت:"تقدیر این بود که همین لحظه اینجا باشم تا بفهمم پسرم قراره داماد چه خانواده ای بشه..."                                                       صاحب مغازه یخ کرد و خواست دنبال زن بدود.اما وقتی او را دید که کنار دختر جوان ایستاد وپرسید:"دختر خانم خوشگل شما ازدواج نکردی:"مرد بد اخلاق زد توی سر خودش!